Samstag, 31. Mai 2014

شعرى از بانو سيمين بهبهانى

دارا جهان ندارد ، سارا زبان ندارد
 بابا ستاره اى در هفت آسمان ندارد
 كارون ز چشمه خشكيد، البرز لب فروبست
حتى دل دماوند، آتش فشان ندارد
 ديو سياه در بند، آسان رهيد و بگريخت
رستم در اين هياهو، كرز گران ندارد
روز وداع خورشيد، زاينده رود خشكيد
زيرا دل سياهان، نقش جهان ندارد
بر نام پارس دريا، نامى دگر نهادند
گويى كه آرش ما، تير و كمان ندارد
درياى مازنى ها، بركام ديگران شد
نادر ز خاك بر خيز، ميهن جوان ندارد
 دارا! كجاى كارى، دزدان سرزمينت
بر بيستون نويسند، دارا جهان ندارد
 آييم به دادخواهى، فريادمان بلند است
اما چه سود، اينجا نوشيروان ندارد
سرخ و سپيد و سبز است، اين بيرق كيانى
اما صد آه و افسوس، شير ژيان ندارد
 كو آن حكيم توسى، شهنامه اى سرايد
شايد كه شاعر ما ديگر بيان ندارد
هرگز نخواب كوروش، اى مهر آريايى
بى نام تو وطن نيز، نام و نشان ندارد

 بانو سمين بهبهانى

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen